عشق مامان و باباش

قدمهایت گل باران خوووووش آمدی...

و امروز 11 شهریور 93 روز به دنیا آمدنت از شب قبلش همه چیز رو آماده کردیم برای اومدنت بابا وحید شروع کرد به بستنه گهواره ات شب خوابمون نمیبرد اخرین شبه بارداری و اخرین شبه انتظارهااااا و اخرین شبه  زندگیه دونفریه من و بابا وحید  تا ساعت 2 من و بابا و دایی جون و مامانی تو اتاق من نشسته بودیم دور هم و با هم از فرداش صحبت میکردیم و عکس مینداختیم  من هم تمامه لوازمات رو اماده کردم و لباس بابایی رو اتو کردم  و ساعت 2 بود خوابیدیم و ساعت 5 صبح دمه اذان بود که چشمام رو باز کردم  و شروع کردم به نوشت تو گوشیم کمی از احساساتم نوشتم و لحظه ی انتظارم بابیی رو بیدار کردم مامان فرحناز هم بیدار شده بود ما همگی ح...
18 مهر 1393

به پایان آمد این دفتر...

سلام نازنینم بلاخره رسید روزی که خاطراته آخرین روزهای بارداری رو ثبت کنم  عزیزکم دخترکم من تو هفته ی 39 بارداری باز هم از دکتر فرصت خواسته بودم تا درد زایمان طبیعی رو تجربه کنم دلم میخواست طعمش رو حتما بچشم دلم میخواست ناردونه ام رو به همون شکلی که خداوند برای مادر رقم زده به خواسته خودش طبیعی به این دنیا بیارم  و تا هفته 40 ام بارداری صبر کردم و باااز هم روغن گرچک و شربت زعفران و گال گاو زبان و پیاده روی ها اثری نکرد و فقط مامانی 3 تا میخچه کف پاش در آورد بر اثر پیاده روی با کفشایی که تو هفته ی اخر دیگه به پای مامان تنگ شده بودن  خیلی دلمون میخواست هفتمین روز از ماه متولد بشی اما نشد روز 10 شهریور درست 40...
10 شهريور 1393

آخرین روزهای انتظار

دخمله مامان سلام عزیزم امروز که دارم این پست رو میزارم من 39 هفته و 3 روزمه امروز 6 شهریور روز ولادت حضرت معصومه و روز دختره عزیزم میخوام یه کم از خاطرات روزای آخر بارداریم برات بنویسم هفته 34 بود که دکتر سونو گرافی کرد و شما  وزنت 2660 بود وتو هفته ی 38 وزنت 3400 ماشالله وزن گیریت خیلی خوبه مامانی تو هفته  38 دکتر معاینم کرد تا ببینه میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه اما متاسفانه گفت بچه سرش تو لگن هنوز فیکس نشده و دهانه رحم کاملا بسته س هنوز اما نا امید نشدم شروع کردم به پیاده روی و طبق دستور پزشکم خوردنه شربت زعفران و گل گاو زبان و انجام ورزشهایی که تو کلاسای آکوا یا...
6 شهريور 1393

تولد بابا وحید

سلام نازنینم امروز یکی دیگه از بهترین روزای زندگیه منه روز تولد تک ستاره ی زندگیم بابا وحیدت و میخوام اینو بدونی که بابا وحید برام خیلیییییییییییییییییی عزیزه خیلی خیلی زیاد دوسش دارم ینی ما همدیگر خیلیییی دوست داریم عزیزم  تو تولد بابایی من تو ماه 7 بارداری هستم یه جشن کوچولوی براش گرفتم خیلی خودمونی ایشالله سال بعد با حضور تو جشن بگیریم ...
11 تير 1393

تولد مامان شهرزاد

سلام عزیزم امروز 7 اردی بهشت 93 اولین تولدیه که تو هم توش حضور داری ینی اولین تولد مادر بودنمه عزیزم امروز خیلی روز خوبی بود اما میخوام اعتراف کنم امسال روز تولدم مثل سالهای پیش برام پر رنگ و خاص نبود انگار منتظرم تا تو به دنیا بیای و روز تولد تو برام بزررگ و خاص بشه امروز یکی از اولین شانه های مادر بودن و به چشم خودم دیدم که خودم برای خودم اینقدر دیگه مهم نیستم چون قراره یکی به دنیا بیاد که دیگه قلبم در سینه ی اون بتپه دیگه دارم این قلبو از سینم جدا میکنم و خارج از بدنم به تپش در بیاد عزیزم اما امروز میدونم برای بابا وحیدت خیلی خاص بود چون میدونم که چقدر عاشقمه و عاشقه مادره دخترشه ینی مادری که نارینا رو به دنیا میخواد ...
7 ارديبهشت 1393

اولین تکونای نارینا

سلام ماماااااااانی  دخمله گلم  اومدم تا بهت بگم که وقتی وارد هفته ی 20 بارداری شدم ینی 25 فروردین  شما تو دلم یه چیزایی از خودت نشون دادی که حرکاته کوچیکو مختصر و از هفته 21 به بعد دیگه  شروع کردی به ابراز حضوووووورت و رورز به روز و هفته به هفته این تکونا و لگد های شما داره بیشتر و بیشتر میشه الهیییی قربونت بشم که داری به من طعمه مادر شدن رو بیشتر میچشونی روز به روز من و بابا وحید داریم بیشتر بهت وابسته میشیم  الان سرگرمیه مامانی شده که دراز بکشم و دستمو بزارم روی شکمم و تو هی به دستم لگد بزنی و من ذووووق کنم همین الانم که دارم این پست رو میزارم تو داری هی شیطونی میکنی و توجه مامان ی رو به خودت ...
25 فروردين 1393

تو دخملی یا پسر؟؟؟

عزیزم به گفته ی سونو گرافی 14 هفته و 6 روز از بارداریه من میگذره و ما دل تو دلمون نیست تا بفهمیم تو دخملی یا پسملی؟ رفتیم پیش دکتر گفت الان معلوم نیست زوده برو هفته ی 18 بیا منم چون خیلی باهوشم فهمیدم اینقدر خانوم دکترت سرش شلوغه وقت نداره تا دنبالت بگرده و پیدات کنه اومدیم کرج و رفتم پیش اقای دکتر خدا رحمی که خیلیییی مهربونه عزیزم اونجا برای اولین بار بود که بابایی هم با من اومد اتاق سونو گرافی و وقتی دکتر داشت سونو میکرد بابایی چشمش به مانیتور بود و من چشمم به بابایی باورت نمیشه که چطورررررر با عشق و لذت داشت نگات میکرد وقتی که دست و پا میزدی چشماش داشت از شادی بررق میزد و لباش کلیییییی خندون بود و شاد من ه...
12 اسفند 1392