عشق مامان و باباش

قدمهایت گل باران خوووووش آمدی...

1393/7/18 17:26
نویسنده : شهرزاد و وحید
331 بازدید
اشتراک گذاری

و امروز 11 شهریور 93 روز به دنیا آمدنت

از شب قبلش همه چیز رو آماده کردیم برای اومدنت بابا وحید شروع کرد به بستنه گهواره ات

شب خوابمون نمیبرد اخرین شبه بارداری و اخرین شبه انتظارهااااا و اخرین شبه  زندگیه دونفریه من و بابا وحید 

تا ساعت 2 من و بابا و دایی جون و مامانی تو اتاق من نشسته بودیم دور هم و با هم از فرداش صحبت میکردیم و عکس مینداختیم 

من هم تمامه لوازمات رو اماده کردم و لباس بابایی رو اتو کردم  و ساعت 2 بود خوابیدیم

و ساعت 5 صبح دمه اذان بود که چشمام رو باز کردم 

و شروع کردم به نوشت تو گوشیم کمی از احساساتم نوشتم و لحظه ی انتظارم

بابیی رو بیدار کردم مامان فرحناز هم بیدار شده بود ما همگی حاضر شدیم رفتم اتاق علی دایی بوسیدمش بیدار شد و گفت به سلامت دیدیم بابا امید هم بیدار شده داره میاد بدرقه و از زیر قرآن ردمون کرد 

خلاصه همه رو بیدار کردیم

از طرفی هم مامان سودابه اینا از کرج راه افتاده بودن و از ذوقشون زود تر از ما رسیده بودن بیمارستان بعد از انجام کارهای اداری بلاخره من و بردن اتاقم و ساک من و نوزاد رو دادن بهم و من هم لباسای مخصوص رو پوشیدم و منتظره اینکه بیان ببرن اتاق عمل

ساعت 8 بود  یه خانومی اومد تو اتاق و بهم گفت حاضر شو ببرمت اتاق عمل من که دست به آب بودم زووود اومدم بیرون خندونک

اووول زوود زنگ زدم به وحید و اطلاع دادم که من دارم میرم اتاق عمل بعد یه چیزی شبیه به عبا بود سبز رنگ تنم کرد و تمامه بدنم رو پوشوند خیلی گرم و نرم بود و مثل پتو بود گرماش  سنگینیش بهم آرامش میداد 

احتمالا به خاطر این تنم کرده بودن که بدنم کاملا پوشیده شه چون باید از راه روی عمومی ردم میکردن من رو نشوند روی ویلچر با این که خودم میتونستم برم اما باز هم احتمالا به خار اینکه با پای خودم نرم و استرس نگیرم خخخخ چه احتمالاتی دارم واسه خودم چشمک

رسیدیم قسمته مربوط به اتاق عمل از در وارد شدیم یه سکویی بود  مثل اپن اشپزخونه که من باید با یه چهار پایه میرفتم بالا و دراز میکشیدم رویه تختی که اون وره اون سکو اماده بود تو دلم گفتم خخخ خوب چه مرضی یه در میزاشتن چرا سکو گذاشتن خوب 

اونجا دو تا اقا بود و من برای جا به جا شدن خیلی معذب بودم چون اون عبا رو در اوردن و از پشت نیمه برهنه بودم اما خانومی که من و برده بود کمکم کرد تا به راحتی برم روی تخت اونم با شکمی قلمبه  اون اقا ها چون زور مردونه داشتن واسه این بودن که خانومای شکم گنده رو با پتو بلند کنن بزار رو تخته دیگه  هههه اینم باز احتمالاته خودم بود درسخوان

من  و بردن تو یه اتاقی که اونجا بهم یه سرمی وصل کردن کلی طول کشید همون زمان خانومه فیلم برداری که رزو کرده بودیم که از اتاق عمل فیلم بگیره  اومد و یه مصاحبه ی کوچولو باهام کرد و از حس و حالم پرسید اول بغضم گرفت دوربین و خاموش کرد دوباره گرفت  بهش گفتم از استرسه اما الکی گفتم چون اصلا استرس نداشتم و بیشتر از ذوقم بود

گفتم اگه بفهمه از ذوقمه فکر میکنه ندید پدیدم خخخخ

بعد از حدود 20 دقیقه ای اومدن بردنم اتاق عمله واقعی تو هر مرحله فکر میکردم این دیگه اتاق عمله میدیدم نه رکب خوردم ههه

اونجا تختم رو چسبوندن به تخت جراحی و گفتن جا به جا شو منم خودمو کشوندم به سختی چون واقعاااا خیلی دیگه سنگین شده بودم 

بعد یه خانومی اومد کنارم که خیلی خوشتیپ بود و به خودش رسیده بود و مهربون بود اومد با مهربونی حالم و پرسید و خودش رو معرفی کرد و گفت من دکتر بیهوشیت هستم بیهوشی میخوای یا بی حسی؟؟؟

منم گفتم بی حسی بعد شروع کرد به کلی خالی بندی که من الان میخوام ناخونامو فشار بدم روی کمرت و فقط از تو میخوام که اروم باشی و خودشو شل کنی بعد ناخوناشو نشون دا که بلند بود و لاک زده  منم میدونستم که داره الکی میگه که ارومم کنه اما باز بهش شک داشتم و یاد خاطاته زایمانی افتادم که تو نت خومده بودم یکی هم همیم حرف رو زده بود 

بعد گفت بشین و نشستم یه پرستاری من و از جلو بغل کرد از همون لحظه بود که استرس ناگهانی اومد سراغم و تا اون لحظه فکر میکردم همه چیز شوخیه و من دارم خواب میبینم اما واثعی بود  خودمو شل کردم  بتادین رو زد و از سرماش یهو کمرم پرید و دکتر گفت نههه نباید اینکارو کی

منم برای اینکه خیاله دکتر رو راحت کنم که میدونم نباید این کار رو کنم براش توضیح دادم به خاطره سردیه ناگهانیه بتادین بود که پریدن اون هم متوجه شد  و سرشو به علامت تایید تکون داد

بعد به زحمت خودم رو شل کردم و سعی کردم خجالت رو بزارم کنار و سرم رو گزاشتم روی شونه ی پرستاری که بغلم کرده بود تا کاملا بتونم بدنم رو بی وزن کنم و ناگهان احساس کردم که ناخنه خانوم دکتر محکمتر از اون حرفا بود و کمرم شد یه تیکه سنگ و از نوک انگشتای پام شروع شد به داغ شدن تا بالای سینم

بعد من و خوابوندن و شدم یه تیکه گوشت  که فقط دستام حرکت میکرد بهم گفته بودن سرتو اصلا تکون نده و از این بی حرکتی داشتم کلافه میشدم  و ماسک اکسیژن رو بهم زدن چقدر دوسش داشتم چون واقعا داشتم انگار خفه میشدم  با اون ماسک دوباره شروع کردم به تنفس یه هوای خنک و مطبوع انگار همه چیز رو برای کاهشه استرسه بیمار فراهم کرده بودن  و چقد رخوب تر که من با همشون زود خو گرفتم و سعی کردم با تک تکشون خودم رو به نحوی اروم کنم 

دکترم سریع اومد داخل حس کردم فرشته ی نجاتمه اومد با دوتا دستاش دسته من و گرفت توی دستش و شروع کرد به ماساز دادن و حال و احوال منم واقعاا از گرمای دستش سعی کردم از فرصت استفاده کنم برای دور کردنه استرس از خودم و دقیقا مشخص بود هدف خانوم دکتر نیک نفس هم کاملا همین بود  و بهش گفتم خانوم دکتر با اومدنت اروم شدم خیلی استرس دارم 

گفت عزیزم فقط به دیدنه دخترت فکر کن همین 

به ساعت نگاه کردم 9 و 3 دقیقه بود  داشتن شروع میکردن به کار که من شروع کردم به سر و صدا که نجااااتم بدین کمکم کنییید پاهام دارن میافتن از روی تخت واای پام وااای پام و اون لحظه یهو حس کردم که چقدر خوابم میاد .....

صدای گریه ی نوزاد میاد.....

این کیه؟

این بچه ی منه؟؟

ساعت چند به دنیا اومد؟؟؟

بعله  اینها سوالاتی بود که من بعد از بیدار شدنم با صدای گریه ی نارینا از پرستارا پرسیدم 

ساعت 9 و 25 دقیقه بود که نارینا به دنیا اومد 

همون لحظه سرمو برگردوندم دیدم وحید با لباس اتاق عمل کنار بچه ایستاده و بچه رو زود اوردن کنارم و تنها حسی که اون لحظه داشتم این بود که بوسه بارونت کنم اما خانومه پرستار گفت مامانی میشه لپتو بچسبونی به لپ بچه؟؟

و فهمیدم این کار به خاطر ارتباط برقرار کردنه بین مادر و فرزنده و زود این کار رو کردم اما اصلا از لمس کردنش سیر نمیشدم 

چقدر دل کندن ازت سخت بود بردنت تا لباساتو بپوشونن و حاضرت کنن یه ساعتی طول کشید تا من برم بخش و تو بیای سرعته انجامه کارها از نظر من رضایت بخش بود وقتی من و بردن به اتاقم بعد از دقایقی یه خانوم پرستاره مهربون در اتاق رو زد و گفت مامانی مهمون نمیخوای ؟

دیدم تو توی تخت مخصوص نوزادان هستی و بابای هم پشت سر پرستار داره میاد توی اتاق و در حین فیلمبرداری از لحظه ی اولین باری که من چهرتو میبینم 

تا دیدمت بغض کردم از خوشحالی 

بعد از اموزشه شیر دهی خانومه پرستار رفت و من و تو و بابایی تنها شدیم و اولین ساعاته سه نفره بودنمون بود و چه شروعه زیبایی.

  

پسندها (1)

نظرات (0)