عشق مامان و باباش

به پایان آمد این دفتر...

1393/6/10 16:34
نویسنده : شهرزاد و وحید
322 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

نازنینم بلاخره رسید روزی که خاطراته آخرین روزهای بارداری رو ثبت کنم 

عزیزکم دخترکم من تو هفته ی 39 بارداری باز هم از دکتر فرصت خواسته بودم تا درد زایمان طبیعی رو تجربه کنم

دلم میخواست طعمش رو حتما بچشم دلم میخواست ناردونه ام رو به همون شکلی که خداوند برای مادر رقم زده به خواسته خودش طبیعی به این دنیا بیارم 

و تا هفته 40 ام بارداری صبر کردم و باااز هم روغن گرچک و شربت زعفران و گال گاو زبان و پیاده روی ها اثری نکرد

و فقط مامانی 3 تا میخچه کف پاش در آورد بر اثر پیاده روی با کفشایی که تو هفته ی اخر دیگه به پای مامان تنگ

شده بودن 

خیلی دلمون میخواست هفتمین روز از ماه متولد بشی اما نشد روز 10 شهریور درست 40 هفته ام تموم شد و نوبته دکتر داشتیم

و بلاخره با سومین معاینه ی دکتر که باز هم همون نتایج قبلی رو داشت تسلیم شدم به سزارین اجباری

گفتم خانوم دکتر دیگه خلاصم کن 

و دکتر نیک نفس گفت فردا ساعت 8 و نیم وقت عمل داری 6 صبح بیمارستان باش

وااااااای خدای من چه حسه غریبی بوووود داریم به لحظه ی دیدنت نزدیک میشیم

چقدددددر زیبا و غریب بود

چقدر فراموش نشدنی

چقدر مقدس چقددددر شیرییین

بله عزیزکم این لحظات فقط برای شنیدنه خبره دیدنت بود پس دیدنه روی ماهت چه حسی خواهد داشت؟؟؟؟؟

از هموووون ساعت به بعد من و بابا وحید فقط لبخند روی لبامون بود و دیگه نمیدونستیم چطور باید بقیه رو با خبر کنیم که لحظه ی دیدار نزدیک است 

دل تو دلمون نبود به همه خبر دادیم و همه خوشحاااااال

من و بابایی تصمیم گرفتیم بریم مثل همیشه اون کیک شکلاتیه خونگی یه خوشمزه ی بیمارستان رو با اب پرتغال برای صبحانه نوشه جان کنیم اما با این تفاوت که این اخرین باری بود که طعمه اون کیکه خوشمزه زیر دندونمون میرفت و یک صبحانه ی خاطره انگیز بود ما اون ساعت فیلم برداری کردیم تا یادگاری بمونه و از شوق زیاد هر دو با هم اشک ریختیم و با صبحانه ی دو نفریمون وداع گفتیم

و لبخند اصلا از روی لبامون کنار نمیرفت 

پیش به سوی خونه تا برای کمتر از 24 ساعته دیگه خودمونو اماده کنیم برای دیدنه دخترکمون...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)