عشق مامان و باباش

روز اومدنت تو دله مامان

1392/11/27 21:53
نویسنده : شهرزاد و وحید
487 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم نمیدونم از کجا شروع کنم از انتظارمون برای اومدنت میگم که یه جورایی برای اومدنت همه لحظه شماری میکردن

اما راستشو بخوای خودم زیاد باورم نمیشد که تو حالا حالا ها بیای تو دلم اما بلاخره این اتفاقه قشنگ رخ داد .

بزار دقیق تر بهت بگم که چی شد

ما ینی من و بابا وحید خونه مامان بزرگ اینا بودیم

(البته هنوز نمیدونم که تو قراره مامان بزرگ اینا تو چی صدا بزنی؟)

خلاصه روزایی بود که ما اونجا بودیم که من سرما خوردگیه خیلییی شدیدی گرفتم روزه جمعه ینی 6 دی ماه تو رختخواب بودم با امفولانزای شدیدنگران

شبش که داشتیم میخوابیدیم  من و بابا وحید مثل همه ی شبای قشنگمون داشتیم با هم حرف میزدیم

از همه چی حتی از روزی که تو بیای خیال باطل

و اونوقت بود که پیشنهاد داد من فردا صب قبل از رفته به سر کارش بی بی چک بزارم

گفتم باشه عزیزم با اینکه زوده اما میزارم

و من بهش گفتم وحید تو زندگیه من و تو عدد هفت مقدس بوده اگه ما امسال نی نی دار شیم هفتمین سال از پیوند دلامون نی نی دار شدیم و اونم لبخند شیرینی زد بهم و چشماشو بست که بخوابه

بعد یهو برگشت و صدام زد شهرزااااد فردا هم که میخوای بی بی بزاری هفتمه

و منم با خوشحالی بغلش کردم و کلی دوتایی خندیدیملبخند

صبحش شد و من ساعت 7:30 با صدای بابا وحید بیدار شدم قبل از اینکه بره سره کار بیدارم کرد و من بی بی رو گزاشتم

با کماله ناباروری دیدم انگار دارم یه خطه کمرنگ میبینم اما برای اینکه خودمو امید وار نکنم زیاد جدیش نگرفتم گفتم خطای دیده

اما بابا وحید که کلی منتظر جواب بود خط دوم رو دید خیلی بی صدا شروع کرد به رقصیدن با بی بی که تو دستش بود و منم فقط نگاش میکردم خنثی

 ودوست نداشتم امیدوار شه گفتم وحید زیاد جدی نگیر شاید مثبته کاذب باشه

گفت زوود حاضر شو بریم ازمایشگاه  آز دادم وگفت 1 حاضره

منم قرار شده بود به کسی چیزی نگم چون صب یواشکی رفتیم آز دادم

ساعت 1 دیدم وحید از سر کارش اومده به عشقه جوابه ازمایش

با هم رفتیم و وقتی خانومه منشی جوابو گزاشت رو میزو گفت خانوم بارداری

من دیگه  هیچی نفهمیدم فقط به وحید نگاه کردم و به هم لبخند زدیم

وحید جوابو از دستم کشید تا زودتر بریم بیرون از اونجا و با جوابه ازمایشگاه

شروع کرد به رقصیدن تو راه پله ها

و من همچنان فقط نگاش میکردم و زبونم بند اومده بودتعجب

دسته همو گرفتیم که بریم سمته شیرینی فروشی اما عین چوبه خشک تو خیابون راه میرفتیم

انگار هیچ وزنی نداشتیم و هر لحظه میخواستیم بشکنیم از سبک بودن

اینجاس که میگن داشتیم رو ابرا راه میرفتیممژه

خلاصه شیرینی رو گرفتیم و به مامان بزرگ سودابه زنگ زدیم و کلیییی جیغ و گریه و شادی

بعد با شیرینی رسیدیم خونه مامان بزرگ فرحناز که دایی جونو دمه در دیدیم  و وقتی فهمید دوید خونه واز مامانی و بابای امید مژده گونی گرفت و اونا هم گریه و خوشحالی میکردن

باباجون امید از خوشحالیش همون دمه در من رو بوسید و مثل همیشه خوشحالیشو با فشردنه دستم ابراز کردقلب

و بابایی امید گفت که زنگ بزنید تا مامان سودابه اینا و بابا مظفر اینا هم بیان همگی بریم بیرون شام

غروبشم رفتیم خونه ماماجی طیبه ی من که تو میشی نتیجش و به اونا هم خبر خوش رو دادیم و

اونا همهشون جیغ و گریههه از خوشحالی

بعد که عمه جون اینا رسیدن هر کدوم با دو تا دسته گل به من و بابا وحید مامان و بابا شدنمون رو تبریک گفتمن

و بابا بزرگ مظفر از خوشحالیش منو محکم بغل کرد و بهم یه ربع سکه داد دستش درد نکنهقلب

و بعد همگییییییییی با هم رفتیم رستوران مهمون بابایی امید.ما و ماماجی و دایی یونسینا همههه 17 نفر شدیم.

این بود قصه ی روزی که ما فهمیدیم توی وروجک اومدی تو دلم چشمک

                                                                                      

 اینم بی بی چکم تو روز 7 دی که اولش کمرنگ بود بتام 190

 اینم روز 9 دی برای دومین بار با بتای 380

 

 

و اینم دست گلهای عمه های مهربووونت 

چقدر خوشگلن؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)